شعری از فریدون مشیری


 مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
آی!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی می‌گردم:
لبِ بامی
سرِ کوهی
دلِ صحرایی
که از آنجا نفَسی تازه کنم.
آه!
می‌خواهم فریاد بلندی بکشم 
که صدایم به شما هم برسد!
من به فریاد،
همانند کسی 
که نیازی به تنفس دارد
مشت می‌کوبد بر در
پنجهچ می‌ساید بر پنجره‌ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند...» 

(فریدون مشیری)

نظرات

پست‌های پرطرفدار